۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

براي خودم يا تو؟

پشت پنجره هستم، جوري كه حتا سايه‌ام هم ديده نشود. پنهاني كوچه را مي‌پايم:  سرشار از هيچ كس! هم‌چنان خودم را به كوچك‌ترين چيزها سرگرم مي‌كنم تا زمان بگذرد . گربه‌اي بدنش را كش مي‌دهد و از سوراخ دري به درون مي‌خزد. با او به درون خانه مي‌خزم. دوست دارم بدانم چگونه از پس زندگي برمي‌آيد. من كه سخت پا در گلم. يك‌باره چشمم به تو مي‌خورد، مغرور هم‌چنان عبور مي‌كني. هر چند كه اين يك گذر معمولي نيست و تنها من مي‌دانم كه آهنگ گام‌هايت كند شده‌است. شايد دلت تنگ شده باشد؟ نمي‌دانم. باورش سخت است و تا زماني كه سرت را بالا نگيري و بخوانيم مرا نخواهي ديد. مي‌داني پنجره‌ي من به قدر عالم كش مي‌آيد و هنوز در سايه‌ توان ايستادنم هست. راستي روزگار خوب است؟

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

شیار گونه‏هایم
جایی برای تو نیست.
اشک‏هایم را
به نه‏توی پنهان سپرده‏ام.
استوار به فردا می‏اندیشم.



۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

بن‏بست

کلید را آهسته می‏چرخانم، در بی‏خیال از دلهره‏ی من آمدنم را فریاد می‏زند. قامتم را راست می‏کنم. مسخ در بخار پیچیده در تن او گم می‏شوم. این بار هم نشد. شاید فردا برای بازپس گرفتن غرور شکسته‏ام کاری کنم.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

خودکاوی

روزها می‌گذرد و من هم‌چنان در جستجوی فلسفه‌ی زیستن. کاش می‌توانستم بگذارم و بگذرم. با تو گفتم از درون خویش خندیدی و سهل‌انگارانه گذشتی. به یاد عکسی افتادم که کودکی افریقایی در دام مرده‌خوار بود و عکاس ترجیح داد که عکسش را بگیرد تا به نجاتش بشتابد. هر چند آن عکس امروز بسیار مشهور است و تاثیرش از نجات لحظه‌ای آن کودک بیشتر است. همیشه با خودم گفتم اگر تو بودی چه می‌کردی؟ عجب دوراهی سختی است و من این روزها حکم آن کودک را دارم که خود به استقبال مرده‌خوار رفته‌است. انگیزه‌ای برای زندگی نمی‌بینم و وقتی از درونم با تو با او و دیگری گفته‌ام همه لبخند زده‌اید و گذشته‌اید. پرسش‌های روشنفکرانه فلسفی؟ نه جانم امروز این منم که با تمام سلو‌ل‌هایم پرپر می‌زنم و نمی‌بینی گاه رفتن نزدیک‌تر از آنی است که پندارش را داشته باشی. این‌جا می‌نویسم. شاید از سر اتفاق خلبان شاهزاده‌کوچولو گذری کرد و برایم گوسفندی کشید ...

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه